پاشیدن و ریختن مروارید. فروریختن مروارید، کنایه از سخن خوب و لطیف گفتن. (برهان). سخنان خوب و پاکیزه گفتن. (آنندراج) ، کنایه از گریه کردن و اشک ریختن. (برهان) (آنندراج). گریستن.
پاشیدن و ریختن مروارید. فروریختن مروارید، کنایه از سخن خوب و لطیف گفتن. (برهان). سخنان خوب و پاکیزه گفتن. (آنندراج) ، کنایه از گریه کردن و اشک ریختن. (برهان) (آنندراج). گریستن.
مو ریختن. ریختن موی سر و صورت انسان. ریختن موی تن جانوران. ریختن موی بر اثر پیری یا بیماری. (از یادداشت مؤلف) : از دهان تو همی آید فژاک پیر گشتی ریخت مویت از هباک. طیان. ، ترسیدن. هراسیدن. سخت واهمه داشتن از کسی. ترس داشتن از کسی. (یادداشت مؤلف)
مو ریختن. ریختن موی سر و صورت انسان. ریختن موی تن جانوران. ریختن موی بر اثر پیری یا بیماری. (از یادداشت مؤلف) : از دهان تو همی آید فژاک پیر گشتی ریخت مویت از هباک. طیان. ، ترسیدن. هراسیدن. سخت واهمه داشتن از کسی. ترس داشتن از کسی. (یادداشت مؤلف)
راندن. دورکردن. بیرون کردن. (یادداشت مؤلف). متخ. (منتهی الارب) : اجتفاء، دورساختن کسی را از جای وی. (منتهی الارب) : به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را. صائب تبریزی. رجوع به دورکردن شود
راندن. دورکردن. بیرون کردن. (یادداشت مؤلف). متخ. (منتهی الارب) : اجتفاء، دورساختن کسی را از جای وی. (منتهی الارب) : به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را. صائب تبریزی. رجوع به دورکردن شود
ریختن خون. کشتن و کشتار کردن. (ناظم الاطباء). سفک. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). سفح. (دهار) : اگر من سزایم بخون ریختن ز دار بلند اندر آویختن. فردوسی. ببیند کنون راه خون ریختن بیاساید از رنج و آویختن. فردوسی. که خون ریختن نیست آئین من نه بد کردن اندر خور دین من. فردوسی. جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. گرش مانم بدو کارم تباهست و گر خونش بریزم بی گناهست. نظامی. چند غبار ستم انگیختن آب خود و خون کسان ریختن. نظامی. خون صاحبنظران ریختی ای کعبۀ حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند. سعدی (بدایع). که نه من ز دست عشقت ببرم بعاقبت جان تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد. سعدی (بدایع). ای چشم و چراغ دیدۀ حی خون ریختنم چه میکنی هی. سعدی. فتنه انگیزی وخونریزی و خلقی نگرانند وه چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی. سعدی (طیبات). بهر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت حلال کردمت الا بتیغ بیزاری. سعدی (طیبات). اگرم تو خون بریزی بقیامتت نگیرم که میان دوستان اینهمه ماجرا نباشد. سعدی (طیبات). خونت برای قالی سلطان بریختند ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش. سعدی (طیبات). ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد که خون خلق بریزی، مکن که کس نکند. سعدی (طیبات). چو بازآمد از راه خشم و ستیز بشمشیرزن گفت خونش بریز. سعدی (بوستان). به بی رغبتی شهوت انگیختن برغبت بود خون خود ریختن. سعدی (بوستان). گه بخون ریختنم برخیزند گه به بد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)
ریختن خون. کشتن و کشتار کردن. (ناظم الاطباء). سفک. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر بیهقی). سفح. (دهار) : اگر من سزایم بخون ریختن ز دار بلند اندر آویختن. فردوسی. ببیند کنون راه خون ریختن بیاساید از رنج و آویختن. فردوسی. که خون ریختن نیست آئین من نه بد کردن اندر خور دین من. فردوسی. جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. گرش مانم بدو کارم تباهست و گر خونش بریزم بی گناهست. نظامی. چند غبار ستم انگیختن آب خود و خون کسان ریختن. نظامی. خون صاحبنظران ریختی ای کعبۀ حسن قتل اینان که روا داشت که صید حرمند. سعدی (بدایع). که نه من ز دست عشقت ببرم بعاقبت جان تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد. سعدی (بدایع). ای چشم و چراغ دیدۀ حی خون ریختنم چه میکنی هی. سعدی. فتنه انگیزی وخونریزی و خلقی نگرانند وه چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی. سعدی (طیبات). بهر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت حلال کردمت الا بتیغ بیزاری. سعدی (طیبات). اگرم تو خون بریزی بقیامتت نگیرم که میان دوستان اینهمه ماجرا نباشد. سعدی (طیبات). خونت برای قالی سلطان بریختند ابله چرا نخفتی بر بوریای خویش. سعدی (طیبات). ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد که خون خلق بریزی، مکن که کس نکند. سعدی (طیبات). چو بازآمد از راه خشم و ستیز بشمشیرزن گفت خونش بریز. سعدی (بوستان). به بی رغبتی شهوت انگیختن برغبت بود خون خود ریختن. سعدی (بوستان). گه بخون ریختنم برخیزند گه به بد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)